داستانهای عبرت آمیز و تاثیر گذار

 

داستان دوست خائن

 

دو دوست بودند بنامهای سام و امیر .آنها هر  کار خلافی انجام میدادند و کاری به گناه و ثواب و خیر وشر نداشتند.

روزی سام به امیر گفت :مدتی است با زنی دوست شده ام و آن زن همسر امام جماعت مسجد محله ی خودمان است .امروز بالاخره قبول کرد که در فرصتهایی که همسرش درخانه نیست به خانه نزد او بروم ولی من میترسم که یکبار وقتی من آنجاهستم همسر او بخانه بازگردد و بیچاره شوم .سپس به امیر گفت:

رفیق فقط تو میتوانی بمن کمک کنی .امیر گفت :چگونه؟ سام گفت :هر روز غروب که امام جماعت به مسجد میرود تو هم به مسجد برو که هم آمارش رابمن بدهی و هم تامیتوانی اورا معطل کنی .امیر هم پذیرفت .

از فردای آن روز امیر هر روز برای خواندن نماز مغرب وعشآ به مسجد محل میرفت و امام جماعت را به هربهانه ای معطل میکرد و وقتی هم امام جماعت به سمت خانه اش حرکت میکرد باسام تماس میگرفت و به او خبر میداد .

مدتی به همین منوال گذشت و امیر دیگر کم کم بخاطر مجالست با امام جماعت و تاثیری که آیات قران و فضای معنوی حاکم درمسجدبرانسان دارد اونیز متحول شد و نور ایمان دلش راروشن ساخت .او از کارهای زشتی که درگذشته انجام داده بود پشیمان شد و توبه کرد.بعدهم تصمیم گرفت حقیقت را به امام جماعت مسجد بگوید و اعتراف کند و ازاو طلب بخشش نماید .

پس نزد امام جماعت رفت و با سرافکندگی ماجرای سام و خیانت همسر او و همکاری او باسام را تعریف کرد و از او خواست که او راحلال کند .

اما امام جماعت که آثار تعجب به وضوح درچهره اش نمایان بود بعد از شنیدن حرفهای امیر گفت: حتما اشتباهی شده چون من اصلا همسری ندارم و تا بحال ازدواج نکرده ام .

امیر از شنیدن این حرف شوکه شد وبه فکر فرو رفت .فردای آن روز متوجه شد  زنی که سام هر روز پیش او میرفته نه همسر شیخ بلکه همسر خودش بوده است و او هر روز آمار خود را به سام میداد. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جذب پسر مورد علاقه فروشگاه اینترنتی برق و سیستم های امنیتی نانو سیستم بيت کوين صنايع دستي ايران وبلاگ شخصي فراهم مولايي از اردبيل مصطفي يوسفي ساخت کفی طبی با اسکن از پا مرجع فایل های دانشجویی و دانش آموزی Dawn Amir